الناالنا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

گاهی تلخ گاهی شیرین...

گاهی...

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺒﺨﺸﯿﺪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﻭ ﻧﻔﻬﻤــــﯿﺪ ، ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﺎﻫﯽ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺻﺒـــﺮ ﮐﺮﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻧﺪﯼ ، ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯼ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ، ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﻧﻨــــﺪ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﻕ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ... ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬﮐﺮ ﺷﺪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧـــﺪ ...
31 مرداد 1392

برای مادرم...

سپاسگزارم از اینکه ترانه ها و موسیقی های روز را برایم آوردی که می تواند برای تمام زندگیم کافی باشد  سپاسگزارم که غروب را برای اولین بار به من نشان دادی  برای اینکه در زیر باران سیل آسا با من هم گام شدی به خاطر قدم زدن در ساحل زمستانی سپاسگزارم که به من اجازه دادی سنگ ها ، صدفها ، مس های فرسوده را به خانه بیاورم سپاس برای اینکه هرگز تنهایم نگذاشتی سپاس از اینکه هرگز به من نگفتی " دیدی بهت گفتم " یا بهتر بگویم.. از اینکه این جمله را بیش از حد نگفتی ... سپاسگزارم که همیشه کنارم بودی ، نه نابهنگام ، نه برای بازخواست به سادگی فقط آنجا بودی . وقتی خیلی کوچک و ترسو بودم ، چراغ را روش...
28 مرداد 1392

دختر ما...

دختر نازم ... بابا حامد کلی ذوقتو میکنه گاهی کلی منتظر میشه که تو 1 تکون کوچیک براش بخوری. دختر که باشی ، نفس بابایی،   لوس ِ بابایی، عزیز دردونه بابایی... حتی اگر بهت نگه... دستت رو میذاره روی چشماشو میگه  : این تویی که به چشمای من سوی دیدن میدی خلاصه دختر   یک کلام ....                               نـــفــــس بـــابــــاســــت ...  خیلی خوشحالم که خدا بهم دختر داده بابت دختر بودنت روزی هزار بار خدارو شکر میکنم. روزی که فهمیدیم دختری بابا حامد خیلی خوشحال شد انگار دنیارو بهش داده بودن.همیشه میگه وقتی فهمیدم بچم...
27 مرداد 1392

سکسکه دخترم...

دختر نازم تازگیا سکسکه میکنی و من اینو حس میکنم.بار اولی که سکسکه کردی تعجب کردم.به بابا حامد گفتم انگار دخترمون داره سکسکه میکنه.از اونروز تا حالا گاهی چندتا سکسکه میکنی.دیگه تکوناتو بهتر متوجه میشم و با هر تکونی که میخوری خدارو شکر میکنم. بی صبرانه منتظر روزی هستم که تورو توی آغوشم بگیرم و نوازشت کنم...
20 مرداد 1392

برای بابا حامد...

همین که هستی،همین که لابلای کلماتم نفس میکشی،راه میروی،در آغوشم میگیری... همین که پناه واژه هایم میشوی،همین که سایه ات هست... کافی است برای یک عمر آرامش... تو تنها امید زندگی من و دخترکم هستی پس همیشه باش...
20 مرداد 1392

بازی زندگی...

دخترکم... یادت باشه دلت که شکست سرت را بالا بگیری... تلافی نکن،فریاد نزن ،شرمگین نباش... حواست باشه دل شکسته گوشه هاش تیزه... صبور باش و ساکت... بغضت رو پنهان کن رنجت رو پنهانتر... گاهی بازی زندگی اینطوریه... بازنده کسیکه بازی نکنه...
15 مرداد 1392

خدا...

دختر نازم اینو بدون بعضی وقتا نیاز نیست که واسه گفتن حرف دلت یه سری کلمات رو کنار هم بذاری تامنظورتو برسونی... شاید بهتره سکوت کنی و گوشت رو هم بگیری و فقط نگاه کنی...نگاه وبعد یه نفرو صدا کنی که مطمئن باشی توی اون لحظه ای که دلت از همه آدما گرفته و در این حد میتونی تحملشون کنی که فقط نگاهشون کنی اون یه نفر با بقیه فرق کنه... از جنس آدما نباشه...اونم مثل تو فقط نگات کنه...دلت رو نشکنه... بغلت کنه...آرومت کنه... آره اون فقط خداست...خود خدا... اونه که فقط اینطوری میتونه بغلت کنه و آرومت کنه...همیشه بهش توکل کن و پناه ببر...فقط به خودش
15 مرداد 1392

برای دخترم...

تمام من... به من تکیه کن... من تمام هستی ام را دامنی میکنم تا تو سرت را بر آن بنهی... تمام روحم را آغوش می سازم تا تو در آن از هراس بیاسایی... تمام نیرویی را که در دوست داشتن دارم دستی میکنم تا چهره ات را نوازش کند... تمام بودن خود را زانویی میکنم تا بر آن به خواب روی... خود را،تمام خود را به تو میسپارم تا هرچه بخواهی از آن بیاشامی... از آن برگیری هرچه بخواهی... هرچه بخواهی از آن بسازی... هرگونه بخواهی باشم... از این لحظه مرا داشته باش...
15 مرداد 1392
1